بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحیم
تفسیر اخلاقی تربیتی داستانهای قرآنی
سوره کهف / داستان چهارم / داستان حضرت موسی)ع ( و حضرت خضر)ع(
جلسه سوم / ۲۱ آبان ۱۳۹۴
حجت الاسلام و المسلمین استاد محمدجواد نظافت یزدی
أعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحیم، وَ بِه نَستَعین، إنَّهُ خَیرُ نَاصِرٍ وَ مُعینٍ وَ صَلَی اللهُ عَلَی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنَا مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّیِّبینَ الطَّاهِرینَ المَعصُومینَ وَ لَعنَهُ الله عَلَی أعدائِهِم أجمعین. رَبِّ أدخِلنی مدخل صدقٍ وَ أخرِجنی مُخرجَ صِدقٍ وَاجعَل لی مِن لَدُنکَ سُلطاناً نَصیراً.
ادب حضرت موسی(ع) در اولین ملاقاتش با حضرت خضر(ع)
داستان حضرت موسی و خضر علیهماالسلام به اینجا رسید که حضرت موسی(ع) و همراهش یوشع ابن نوح(ع)، آن بنده را یافتند (فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا)، و گفتیم اینکه اسم خضر را نمیآورد و اشاره میکند و میگوید «عبدا» این اشاره به شأن عبودیت است، ارزش عبد بودن است. در روایات داریم «…رأیناه عند الصخره هو الذی نریده، فرجعا علی آثارهما قصصا، إلی الرجل و هو فی الصلاه، فقعد موسی (علیه السلام) حتی فرغ من صلاته فسلم علیهما.»[۱] وقتی که حضرت خضر را دیدند داشت نماز میخواند، «فقعد موسی (علیه السلام) حتی فرغ من صلاته» حضر موسی نشستند، تا نمازش تمام شد و سلام کرد و خلاصه ارتباط برقرار شد. در یک روایت دیگر داریم[۲] که حضرت خضر یا تکیه داده بود، یا نشسته بود، حالا این میتواند قابل جمع هم باشد که نماز میخواند، رفته و برگشته، نمازش تمام شده، تکیه داد، سلام کرد، فعجب من السلام، تعجب کرد از سلام، اذ کان بارض لیس فیها سلام، چون مردم تربیت شده نبودند که سلام بکنند، نه اینکه مثلا برای حضرت خضر، سلام یک چیز ناشناختهای باشد.
مسئولیت متفاوت آدمها بر اساس طاقت و فهمشان
در ادامه دارد «فقال من أنت؟ قال أنا موسى بن عمران الذی کلمه الله تکلیما، قال جئت لتعلمنی مما علمت رشداً، قال إنی وکلت بأمر لا تطیقه»، حضرت خضر گفت من مأموریتی دارم که تو طاقتش را نداری، «إنی وکلت بأمر لا تطیقه»، تویِ موسی هم یک مأموریت داری که باز من طاقتش را ندارم! یعنی حضرت خضر طاقت مأموریت موسی را ندارد، چون از باطن قضیه خبر دارد و در مقابل چون حضرت موسی از باطن قضیه خبر ندارد و مأموریت ندارد او هم طاقت نمیآورد. اینها هیچکدام طاقت همدیگر را ندارند! یعنی آدمها براساس فهمشان مسئولیتهایشان متفاوت میشود. از این نکته که میفرماید «تو طاقت نداری، من هم طاقت ندارم» میشود استفاده کرد که فضیلت اهل بیت علیهمالسلام به این بوده که با اینکه از باطن قضایا باخبر بودند بازهم طاقت ظواهر را داشتند.
در اینجا بحث در رابطه با علم است، «ثم حدثه العالم بما یصیب آل محمد صلواهاللهعلیهم من البلاء حتى اشتد بکاؤهما…» بعد ادامه پیدا میکند در رابطه با مصیبتهایشان، بحث مصیبت اهل بیت علیهمالسلام میشود، هر دو گریه میکنند، بعد میگوید «حتی جعل موسی یقول یا لیتنی کنت من آل محمد(علیهم السلام) وحتی ذکر فلانا و فلانا»، یعنی اسم قاصبین برده شد، «و مبعث رسول الله(صلی الله علیه وآله) الی قومه و ما یلقو منهم و ما تکذیبهم» این روایت را عیاشی نقل کرده است از امام صادق (علیه السلام)، اینها را علامه طباطبائی رحمهالله در المیزان آورده است.
منظور از رحمت در «آتَیْنَاهُ رَحْمَهً مِنْ عِندِنَا»
مطلب بعدی در مورد «آتَیْنَاهُ رَحْمَهً مِنْ عِندِنَا»[۳] هست، که این رحمت چیست؟ بعضیها استدلال کردند به آیه «أَهُمْ یَقْسِمُونَ رَحْمَهَ رَبِّکَ»[۴]، یعنی این رحمت همان نبوت، خدا میگوید آیا آنها تقسیم میکنند رحمت پروردگارت را؟ پس اینکه خدا میگوید ما به خضر رحمت داده بودیم یعنی خضر هم پیامبر بود، بعد جای دیگر میگوید رحمه من عندنا رحمتی از نزد ما، بنابراین موسی دنبال یک آدم جاهل خدا موسی را نفرستاده، دنبال یک آدم عادی نفرستاده، دنبال پیامبر فرستاده که برود از پیامبر چیزی یاد بگیرد، گرچه که موسی چون عبد بود اگر خدا میگفت برو از یک جاهل هم چیزی یاد بگیر میرفت، کما اینکه حضرت سلیمان، آن داستان که هدهد گفت من یک چیزی خبر دارم که تو خبر نداری، به او برنخورد، «أَحَطتُ بِمَا لَمْ تُحِطْ بِهِ»[۵]؛ اتفاقا تعبیرش هم شبیه همین است، حضرت خضر به موسی گفت «کَیْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا»[۶]، او گفت «أَحَطتُ بِمَا لَمْ تُحِطْ بِهِ»[۷]، و او هم پذیرفت، اما درعین حال اینجا مأموریت موسی این است برود دنبال یک عالم، دنبال یک پیامبر، «آتَیْنَاهُ رَحْمَهً مِنْ عِندِنَا»[۸]، حالا چرا میگوید «رَحْمَهً مِنْ عِندِنَا»، چون رحمت خدا دو رقم است، یک رحمتهایی هست که واسطه فیض دارد، اسباب مادی دارد؛ یک رحمتهایی هست که واسطهاش این اسباب عادی نیست؛ نبوت چنین است. ما وقتی چیزی یادمیگیریم باز هم از رحمت خدا استفاده میکنیم، یعنی اسبابش همین مباحثه و مطالعه و تفکر و تعلم و … است، ولی نبوت داستانش اینطور نیست که بروند تفکر کنند، تعلم کنند، چیزی یاد بگیرند، مباحثه بکنند؛ لذا علمی که از ناحیه وحی است، میشود رَحْمَهً مِنْ عِندِنَا، یعنی به طور ویژه از ناحیه خدای متعال هست. نبوت سببش در اختیار همه نیست، یعنی من نمیتوانم جبرئیل را نازل بکنم، ولی به اندازهای که تلاش بکنم، فضایل الهی برایم نازل میشود؛ منتهی به ما توجه میدهند که آقا این فَضل از خودت نیست، از جای دیگر آمده است.
علم ما لدنّی نیست، ما باید برای کسب علم تلاش کنیم
علم هم همینطوری است، «آتَیْنَاهُ رَحْمَهً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا»[۹]، یعنی همین، یعنی علم لدنی است، یعنی خضر شاگردی نکرده، وقتی که آدم شاگردی هم میکند باز هم از ناحیه خداست، باتوجه به همین آیهای که میگویید ولی اسباب ظاهری درش دخالت نداشته، اتفاقا مردم یکی از چیزهایی را که متوجه نیستند نسبت به روحانیت همین است، میگویند آقا انبیاء چوپان بودند، نمیدانم خیاطی میکردند، کشاورزی میکردند، شما مثلا چرا اینطوری میکنید؟ میگوییم خب آنها مباحثه نمیخواستند بکنند، نه نیاز به مطالعه داشتند، نه نیاز به مباحثه داشتند، این علم برایشان میجوشیده. ما باید مطالعه و مباحثه بکنیم، کار ما همین است، کشاورزی ما همین است، ما باید علم بکاریم و علم درو کنیم، ما کشاورزیمان همین است، اشتباه نکنیم. شنیدم گاهی اینطرف و آن طرف گفته میشود، چرا روحانیت ارتزاق بکند از بودجه عمومی؟ این امر را عدهای تنقیص میکنند، این اشکال درستی نیست، یا اینکه استدلال میکنند به اینکه پیامبر(ص) فرمود «ما اسئلکم علیه من اجر ان اجری الا علی الله»[۱۰]، خب پیامبر نیاز به مباحثه و مطالعه و تعلم نداشته، تجارت هم میکرده، یعنی برای پیامبر هم اینطور نبوده که دست بزند به خاکها طلا بشود، سرمایه خدیجه را استفاده کرده، تا آن داشته که از آن استفاده کرده، آن که تمام شده، به شکمشان سنگ بستند دیگر، یعنی اینطور نبوده دست بزنند طلا بشود؛ اسبابِ در اختیارشان عادی بود.
«آتَیْنَاهُ رَحْمَهً مِنْ عِندِنَا»[۱۱] که این مطلب را علامه طباطبایی مفصل وارد شدند، از امام صادق(علیه السلام) در روایت هست که خضر صاحب علمی بود که در الواح تورات که برای موسی نوشته بود، در آن الواح نبود، و موسی وقتی خدا به او الواح را داد فکر میکرد همه چیز در این هست، و خدا خواست با این قضیه به موسی بفهماند.
تعلیم در میدانِ عمل، با تبعیت حاصل میشود
«قَالَ لَهُ مُوسَى هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَى أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا»، این مطلب در جلسه گذشته عرض شد؛ بهترین نوع تعلیم، تعلیم در میدان عمل است که با تبعیت حاصل میشود، البته اگر میخواهید تعلیم همراه با تربیت باشد. بعد دوتا شاهد آوردیم یکی از داستان حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهماالسلام که میگوید «فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ»، یعنی قرآن میگوید اسماعیل میدویده، معه، پا به پای پدر بوده، همراه با او بوده، یعنی تربیت میدانی داشتند، اینطور نبوده که بنشیند یکی یکی نکته به او بگویند، دوم هم در مورد حضرت علی علیهالسلام داریم که حضرت علی علیهالسلام میفرمایند که من پشت سر پیامبر راه میرفتم و پا جای او میگذاشتم و پیامبر به من امر میکرد. در ادامه حضرت یک تشبیهی دارند که نیاز نیست آن را ترجمه کنید؛ در بین مردم گاهی این ترجمهها دردسر ساز میشود، تشبیه وجه شبه دارد؛ ولی برخی عوام متوجه نمیشوند.
آداب تعلیم و تعلم در کلاس درس حضرت موسی و خضر
اینکه بگوییم علم حضرت خضر رشد بوده «هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَى أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا»، یا نه «مِمَّا عُلِّمْتَ تُعَلِّمَنِ»، به خاطر رشد، نتیجهاش یکی است. علم تو رشد است به من یاد بدهی خب من هم رشد پیدا میکنم، یا نه، هدفم از علم رشد است، هدف فخر نیست، هدف ممارات نیست. البته اگر مفعولٌله باشد یک نکات لطیف دیگری هم دارد؛ در روایت داریم که علم را برای فخر و ممارات یاد نگیرید؛ علم برای رشد است، «مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا»؛ این نشان میدهد که خود پیروی هم یکی از گامهای علم آموزی است.
اولا گفته که «هَلْ أَتَّبِعُکَ» که نشانه ادب است، ثانیا نگفته همه علمت را به من بده، یعنی شما خیلی علم دارید، بخشیاش را به ما بدهید؛ اینها را علامه طباطبایی لیست کرده، به صورت آداب، آداب تعلیم و تعلمی که اینجا هست؛ تعبیر رشد را علامه میگویند اصابت به واقع و به معنای ثواب است؛ غیر را هم یعنی به خطا رفتن. اطاعت از طوع است، طوع یعنی میل، طوع دربرابر کَرَهَ است، تبعیت اگر با اشتیاق باشد میشود اطاعت؛ یعنی مثلا نماز را گاهی آدم میخواند میترسد، میگوید اگر نخوانم که نمیشود، این میشود تبعیت، تبعیت از امر است، فرمان داده تو تبعیت کردی، اگر در آن علاقه باشد، با عشق باشد میشود اطاعت.
راه درمان عُجب، شاگردی تا لبِ گور است
حضرت موسی علیهالسلام برایشان عجب پیش آمد! گفتند من میدانم، من کلیم الله هستم، الواح مال من است. نکتهای که اینجا من استنباط کردم این است که راه درمان عجب، شاگردی کردن تا لب گور است؛ یعنی به هر درجهای از علم برسی، این حالت تعلم را نباید از دست بدهی.
خیلی جالب است، لذا پیامبر فرمود «اطْلُبُوا الْعِلْمَ مِنَ الْمَهْدِ إِلَى اللَّحْد»[۱۲]، اگر کسی میخواهد گرفتار به عجب نشود حالت تعلم را هیچگاه از دست ندهد؛ چون وقتی میگوید «اطلبوا» یعنی بی نیاز ندانید خود را؛ بله این یعنی شاگردی کردن؛ لذا بزرگان ما پای صحبت طلبههای جوان مینشستند با احترام، این معنا دارد. در سیستم دانشگاهی اینطور نیست که استاد بنشیند و متأثر هم بشود. علماء مینشستند و اینطور نبوده که برای تشویق طلبه باشد؛ نه، واقعا توجه میکردند. در مورد حضرت موسی هم همینطور است، گرچه او خودش پیامبر است و علم هم داشته است، ولی این شاگردی کردن ظاهرا خودش آثار دارد. برای خدا کاری نداشت به او علم بدهد؛ موسی خودش علم لدنی داشته، پیامبر بوده دیگر، «آتَیْنَاهُ رَحْمَهً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا»، برای موسی بارها و بارها اتفاق افتاده حالا این مورد را هم که خدا بخواهد به موسی بفهماند کاری نداشته، ولی ظاهرا این شاگردی کردن یک سببی است برای ارائه الگو. بنشین پای صحبت دیگران، بنشین جدی هم بنشین، شاید خدا این آقا را سبب قرار داده، حالا امتحان کنید شما، مثلا در یک مسجدی میروید یک آخوند ناشناخته است، قیافهها غلط انداز است، گاهی میگویید این اصلا سواد ندارد، نحوه حرف زدنش، نحوه عمامهاش، وجناتش. من دیدم بزرگانی که مینشینند با عنایت و دقت گوش میدهند به صحبت کسانی ک ظاهرا سطحشان پایینتر است. متاسفانه بعضی از علما را آدم نگاه میکند ـ از حیث آسیبشناسی اخلاقی ـ میبیند پای صحبت دیگران یا نمینشینند یا اگر مینشینند اینطوری نمیکنند، یعنی یک حالت توجه نمیگیرند، چه بسا غیر مستقیم میخواهد به طرف بگوید که ما اینها را بلد هستیم، چه داری میگویی! یک کسی میگفت ما اینها را منبرش را رفتیم، پاکتش را هم خوردیم.
شاگردی حضرت موسی نشانه تواضع او بود
نکته دیگر اینکه، این تواضع حضرت موسی را نشان میدهد که در عین اینکه پیامبر بود و علم داشت حاضر شد شاگردی بکند، و برای پیدا کردن استاد، واقعا دنبال باشد، یعنی ببینید گاهی وقتها ما میخواهیم سمبلکاری کنیم، یک کاری اگر دیدیم نشد خب میگوییم بهتر. واقعا موسی ناراحت نبوده که خدا چرا میگوید برو از کسی مستقیما چیزی یاد بگیر، خب تا حالا موسی از کسی مستقیما چیزی یاد نگرفته، حالا بعد از اینهمه سوابق خدا میگوید مستقیم برو یاد بگیر! تازه موسی ناراحت شده بود که چرا پیدا نکرده خضر را، ما باشیم میگوییم خب خدایا پیدا نشد دیگر؛ مثلا ما میرفتیم نان بگیریم از دور میدیدیم نانوایی بسته است میگفتیم بسته بود، خوشحال، چون زوری داشتیم میرفتیم.
حرص زدن برای علمی که موجب خشیت الهی شود خوب است
وقتی میگوید «اطْلُبُوا الْعِلْمَ مِنَ الْمَهْدِ إِلَى اللَّحْد»[۱۳]، اصلا دستور است، منتهی علمی که خشیت میآورد، علمی که کاربردی است. امیرالمؤمنین در خطبه متقین میگوید «واَما النهارُ فَحُلَماء عُلَماء»[۱۴]، یعنی چه میگوید روز عالم است؟ مگر در شب آدم عالم نیست؟ تا به حال فکر کردید به این؟ چرا در روز به متقین میگوید عالِم؟
یک: علمشان کاربردی است، ناظر به تحولات اجتماعی است، دردمند هستند.
دو: در متن اجتماع میروند؛ اینطور نیست که بنشیند، علمی که منجر به نشستن شود اصلا علم نیست. روز وقت «ابتغاء من فضل الله» است، یعنی روز وقت تلاش و فعالیت مردم است، عالم باید در صحنه اجتماع باشد، آن وقت این علم است، رابطهاش باید عالمانه باشد، هم راهنمایی بکند، هم فیصله بدهد، هم مشکل حل بکند، هم ایده بدهد، به هرحال در متن باشد، ببینید الآن بهترین پزشکها، ارتباطشان را با مریض قطع نمیکنند، اساتید دانشگاه پزشکی بالاخره طبابطشان را دارند، بالاخره بر بالین مریض میروند، چون اتفاقا میرود آنجا مشکل را میبیند، بعد فکر میکند دنبال راه حل میگردد.
علوم انتزاعی مشکل حوزه است، یعنی در میدان نیست، این رزق امروز ما بود که «واما النهار فحلماء علماء»، اگر میگوییم مزمتی نیست در حرص بر علم؛ منظورمان علم کاربردی است، علمی که به درد اجتماع میخورد، علمی که گره گشایی میکند، علمی که مایه خشم مستکبران است.
علم برای انذار و هشدار است، نه باد کردن آدمها
لذا میگوید رشدا، یعنی «تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا»[۱۵]، علم نباید هدف باشد. غایت آیه «وَ ما کانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنْفِرُوا کَافَّهً فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَهٍ مِنْهُمْ طائِفَهٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَ لِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ»[۱۶] انذار است، هشدار است، نه باد کردن آدمها، «لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ»، هرکسی یک طوری صحبت میکند که آدمها باد میکنند، میگوید اگر یک قطره اشک بریزی تمام گناهانت بخشیده میشود، این خلاف آیه قرآن دارد عمل میکند. نباید یک طوری حدیث بخوانیم که آدمها عجب پیدا کنند، ما باید سوزن بزنیم باد وجود بادکنکی آدمها را خالی کنیم، در عین حال مأیوسشان هم نکنیم. چقدر مزمت شدهاند کسانی که کاری میخواهند بکنند بدون علم، گفتند فسادشان، اضرارشان از اصلاحشان بیشتر است.
عمل یکی از گامهای عِلم است
بعد یکی از آن گامهایش عمل است، عمل همان عبادت است و بدون علم نمیشود، اصلا عمل یکی از گامهای علم است، اصلا عمل جزو علم است. در جلسه گذشته روایتش را گفتم، از پیامبر پرسید علم چیست؟ گفت ساکت بودن، گفت بعدش چیست؟ فرمود گوش دادن، گفت بعدش چیست؟ فرمود حفظ کردن، گفت بعدش چیست؟ فرمود، برای علم سوال میکند، فرمود عمل کردن، گفت بعدش چیست؟ فرمود منتشر کردن، اصلا با عمل کردن علم یاد میگیریم، تازه وقتی آدم عمل میکند علم نهادینه میشود. بعد میگوید بدون علم که اصلا هیچ کار نمیشود، اولش علم است، منتهی اگر بخواهد تبدیل به نورانیت بشود، این علمی که در مغز است تبدیل به نور بشود باید با عمل وارد دل بشود. علم ابتدا وارد دل نمیشود، با عمل در دل کاشته میشود. با عمل بعد هی رشد میکند آن علم، گام بعدیاش هم نشر علم است؛ همهاش همین است. شما آنچه را که شنیدید، تئوری، اگر عمل کردید میماند، عمل نکردید یادتان میرود؛ یعنی واقعا شما هرچقدر هم به یک کسی بگویید رانندگی اینطور است، و به صحنه عمل نرسد، رانندگی یاد نخواهد گرفت. اگر کسی آموزش رانندگی دید، و رانندگی نکرد، به نظر شما این عالم به رانند است؟ وقتی رانندگی میکند تازه یاد میگیرد، تازه میفهمد رانندگی یعنی چه؟ در صحنه عمل آدم یاد میگیرد و نهادینه میشود، خب این هم جزو گامهای علم است.
سی دی هم همینطور است، ما انسان هستیم، چون انسان هستیم نباید علممان فقط در مغز باشد، باید در جان باشد؛ لذا مرده را تلقین میدهند، چون مشکل این جان است، یعنی این «الله ربی، القرآن کتابی، الکعبه قبلتی»، اینها باید با جان عجین شود؛ چون شب اول قبر که مغز کار نمیکند دیگر، قرار است جان بهرهمند شود.
علم باید انسان را نورانی کند/ علما، فیضشان بیشتر از دیگران است
علمی که اسلام میگوید قرار است نور بشود؛ در خطاب به کمیل هم داریم، امیرالمومنین(ع) میگوید «لِکلِّ مأمومٍ اِماماً یقتدی بِه و یستضیء بِنورِ عِلمِه»، مشکلشان را این میگوید، نمیگوید اینها علم در مغزشان نیست، لذا ما الآن عالمهایی میبینیم که حزب باد هستند، میگویند آقا رَسم این است، عالم است میگوید رسم این است! «یَمیلونَ معَ کُلِّ ریحٍ».[۱۷] فقط این در فرهنگ اسلامی است که میگوید عالم جاهل داریم، «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ، وَعِلْمُهُ مَعَهُ لاَ یَنْفَعُهُ»[۱۸]، یعنی از نظر فرهنگ دینی اصلا این عالم به حساب نمیآید، چون عقل ندارد. در روایتی در نهج البلاغه میگوید سوال کردم عاقل کیست؟ حضرت فرمود «هُوَ الِّذِی یَضَعُ الشَّیْءَ مَوَاضِعَهُ»[۱۹]، بعد میگوید، اینها میدانستند که عقل و جهل دربرابر هم هستند، گفت آقا جاهل یعنی چه کسی؟ نگفت دیوانه یعنی چه کسی؟ حضرت جاهل را هم تعریف کردند، پس پیداست دو سطح از علم داریم، علم دربرابر جهل، علم دربرابر عقل، علم دربرابر جهل مال همین است که آدم هیچ چیز نمیداند، در حافظهاش هم نیست، یاد نگرفته، جهل دربرابر عقل، که علم و عقل با هم یکی باشد، مال میدان عمل است؛ اگر عمل میکند، تازه آن هم عملِ بهجا، والا اگر آدم نماز بیجا میخواند، جهاد بیجا میکند، باز هم عاقل نیست.
یک روایت داریم از حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمود «روز قیامت «عَلی کثرت علومهم وَ جِدّهم فِی ارشاد عبادالله»[۲۰]، عالمها فیض دارند، بهره دارند، یک روایتی هست که روز قیامت صدا میزند، «ایُّها الکافلون ایتامَ آلِ محمد»، کجا هستند کسانی که کفیل هستند، بعد آنجا ذیلش خیلی قشنگ است، میگوید «علی کثرت علومهم و جدهم فی ارشاد»، یعنی علم را خرج بکند، ته علم که نشر است آن را هم داشته باشد، بعد نشر هم که میدهد همان علمهای قبلی را مدام نشر ندهد، اضافه بکند دوباره نشر بدهد، فرمود درباره علما که فیضشان بیشتر از دیگران است.»[۲۱]
دلیل صبر نداشتن حضرت موسی، عدم احاطه او بود
«قَالَ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا»[۲۲]، گفت تو هرگز نمیتوانی با من صبر بکنی، «وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا»[۲۳]، که اینجا حرفِ «إنَّ» را میآورد برای تأکید، حرفِ «لَن» را میآورد برای نفیِ اَبد، و میگوید که تو نمیتوانی صبر بکنی، «لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا»، حالا خودش هم دلیلش را میگوید، میگوید حق داری، اصلا تنقیص تو نیست، چون احاطه نداری صبر هم نداری، صبر احاطه میخواهد «وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا»[۲۴]، یعنی میخواهد بگوید که تو، علتش این است که سبب صبر را نداری، لذا صبر یک رابطهای با علم دارد، صبر یک رابطهای با علم دارد، به اندازهای که آدمها آگاهیشان بیشتر است، حالا آگاهی به چه؟ به منافع، به مضار، به فوائد، لذا در پایههای ایمان اگر یادتان باشد در حکمت ۳۱ داشتیم، یکی از پایههای ایمان صبر است، صبر چهارتا پایه داشت، یکیاش شوق به بهشت است، یکیاش ترس از جهنم است، یکیاش زهد است، یکیاش ترقب است، یعنی وقتی انسان میفهمد بیشتر صبر میکند، عرض شود خدمت شما که، شما اگر الآن به یک کسی، بگویی آقا این سنگ را به شکمت ببند نمیتواند، ولی زنها حملته کرها، صبر میکنند، چون منافعش را میدانند، یعنی علم به منافع آدم را صبور میکند، صبر علم میخواهد، بدون علم تصبر است، این را امیرالمومنین میگویند، تصبر هم خوب است البته، ولی این صبر عاشقانه نیست، صبری که آدم بخواهد خم به ابرو نیاورد و تحمل کند.
مثل بچهای که میگوید بابا من هم میخواهم با تو کوهنوردی بیایم،میگوید بابا تو نمیتوانی، تو میدانی در راهها چه خبر است، این بچه نمیداند در راهها چه خبر است، همینطور الکی میگوید من میآیم، در عین حال هم، هم میگویی نیا هم میگویی بیا، چون او اصرار دارد دیگر، از آخر هم میبری، وسط راه میماند، وزر و وبال میشود، باید بغلش کنی. الآن در بلاها همینطور است، فی الجمله میدانیم یک حکمتی هست، ولی دلمان آرام نمیشود، بعد که بازش میکنند دلمان آرام میشود.
حالا یک مطلبی علامه میگویند من میخوانم شما ببینید نظرتان چیست؟ علامه میگویند نظیر این تفاوتی که در علم و در مظاهر علم رخ داده داستان موسی است در قضیه گوساله، یعنی ایشان میخواهند یک تشبیه بکنند بین این داستان و داستانی که حضرت موسی از کوه طور برگشت و دید اینها گوساله پرست هستند، چطور؟ ایشان چه میگوید؟ میفرماید با اینکه خدای متعال در میقات به موسی خبر داد، که قوم تو بعد از آمدنت به وسیله سامری گمراه شدند، و خبر دادن خدا از خبر دیگری صادقتر است، موسی هم دیگر آمد، با این وصف آنجا هیچ عصبانی نشد، آنجا که خدا گفت آنها گوساله پرست شدند، نقل نشده که عصبانی شد، ایشان از همین استفاده میکنند، من همین را میخواهم بگویم که ایشان میگوید موسی آنجا عصبانی نشد، نقد من همین است که از کجا میگوید عصبانی نشد؟ موقع شنیدن عصبانی نشد، وقتی آمد گوساله پرستی را دید عصبانی شد. وقتی به میان قوم آمد و مظاهر آن علمی را که میقات به دست آورده بود با چشم خود دید، پر از خشم و غیظ شد، الواح را انداخت و ریش برادر را گرفت و کشید، ولی این با آن فرق میکند، اولا آنجا هم ناراحت شد، اینجا هم ناراحت شد، اینجا این ناراحتیاش جنگ زرگری بود؛ یعنی حضرت موسی میخواست به مردم بفهماند که گوساله پرستی بد است، که ریش هارون را گرفته، پیامبر خدا را میکشاند بعد هم عذر آورد آخرش هم هارون گفت خودت گفته بودی صبر کن، «وَلَمْ تَرْقُبْ قَوْلِی»، وقتی داشت میرفت گفت «أَصْلِحْ وَلاَ تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ»[۲۵]، به حرف مفسدین نکن ولی جامعه هم بهم نریزد. دو چیز را با هم خواست، هم اصلح و هم «لاَ تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ»[۲۶]، وقتی هارون گفت «إِنِّی خَشِیتُ أَن تَقُولَ فَرَّقْتَ بَیْنَ بَنِی إِسْرَائِیلَ وَلَمْ تَرْقُبْ قَوْلِی»[۲۷]، حضرت موسی پذیرفت؛ یعنی آنجا به نظر من جور درنمیآید با شأن پیامبری، پیامبر خدا را، این میخواهد بعدا پیامبری کند، این جلوی چشم مردم، هارون خیلی خوب کاری کرد، اگر هارون مخالفت میکرد تا سر حد انشقاق بنیاسرائیل، دیگر بنیاسرائیلی نبود که موسی بیاید اصلاح کند و سامری را تبعید کند و گوساله را آتش بزند، همه چیز به هم ریخته بود
نکته آخر اینکه خوب نیست بگویید حضرت موسی تند مزاج بودند! نه، پناه بر خدا، موسی جزو پیامبران اولوالعظم است، مومن عادی را میگویند باید حلم داشته باشد، چه رسد به پیامبر خدا. فرض کن یک رهبر که پیامبر هم نیست، همین الآن، اینطور باشد، اصلا لیاقت ندارد، میگوید اعدامش کنید، خب خیلی چیزها در اختیارش است، بزنید، من برداشتم این است که این داستان حضرت موسی با هارون را با توجه به اینکه پیامبر بوده باید درش بیشتر دقت شود.
اللهم صل علی محمد وآل محمد
تهیه شده در meftahportal.ir
[۱]. البرهان فی تفسیر القرآن، ج ۳، ص ۶۴۸
[۲]. (روایتی دیگر) … فکتب علیهالسلام فی الجواب؛ أتى موسى العالم فأصابه فی جزیره من جزائر البحر إما جالسا و إما متکئا فسلم علیه موسى فأنکر السلام إذ کان بأرض لیس فیها سلام فقال من أنت قال أنا موسى بن عمران الذی کلمه الله تکلیما قال جئت لتعلمنی مما علمت رشدا قال إنی وکلت بأمر لا تطیقه ثم حدثه العالم بما یصیب آل محمد (ع) من البلاء حتى اشتد بکاؤهما ثم حدثه عن فضل آل محمد حتى جعل موسى یقول یا لیتنی کنت من آل محمد…»
حضرت علیهالسلام فرموده است: موسى نزد آن عالم رفت و او را در جزیرهاى از جزایر دریا دیدار نمود که یا نشسته بود و یا تکیه داده بود، موسى سلام داد، و او معناى سلام را نفهمید!، چون در همه روى زمین سلام دادن معمول نبود. پرسید تو کیستى ؟ گفت: من موسى بن عمرانم، پرسید تو کیستی؟ گفت: من موسى بن عمرانى هستم که خدا با او تکلم کرده. [پرسید چه حاجت دارى؟] گفت: آمده ام تا مرا از آن رشدى که تعلیم داده شده اى تعلیمم دهى. گفت: من موکل بر امرى شدهام که تو طاقت آن را ندارى، همچنانکه تو موظف به امرى شده اى که من طاقتش را ندارم، – تا آخر حدیث.
[۳]. سوره کهف، آیه ۶۵
[۴]. سوره زخرف، آیه ۳۲
[۵]. سوره نمل، آیه ۲۲
[۶]. سوره کهف، آیه ۶۸
[۷]. سوره نمل، آیه ۲۲
[۸]. سوره کهف، آیه ۶۵
[۹]. همان
[۱۰]. سوره شعراء، آیه ۱۰۹
[۱۱]. سوره کهف، آیه ۶۵
[۱۲]. نهج الفصاحه، ص ۲۱۸٫
[۱۳]. نهج الفصاحه، ص ۲۱۸٫
[۱۴]. نهجالبلاغه، خطبه متقین
[۱۵]. سوره کهف، آیه ۶۶
[۱۶]. سوره توبه، آیه ۱۲۲
[۱۷]. النَّاسُ ثَلَاثَهٌ فَعَالِمٌ رَبَّانِیٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَى سَبِیلِ نَجَاهٍ وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ أَتْبَاعُ کُلِّ نَاعِقٍ یَمِیلُونَ مَعَ کُلِّ رِیحٍ لَمْ یَسْتَضِیئُوا بِنُورِ الْعِلْمِ وَ لَمْ یَلْجَئُوا إِلَى رُکْنٍ وَثِیقٍ؛ نهجالبلاغه، حکمت ۱۴۷
[۱۸]. نهجالبلاغه، حکمت ۱۰۴
[۱۹]. نهجالبلاغه، حکمت ۲۳۲
[۲۰]. آیه ۶۷ و ۶۸ سوره کهف (تفسیر المیزان و تفسیر عیاشی)
[۲۱]. بحارالانوار، ج۷۱، ص۱۰۹
[۲۲]. سوره کهف، آیه ۶۷
[۲۳]. سوره کهف، آیه ۶۸
[۲۴] همان
[۲۵]. سوره اعراف، آیه ۱۴۲
[۲۶]. همان
[۲۷]. سوره طه، آیه ۹۴